مرثيهاي نابهنگام
اين يك واقعيت است كه نسل ما هيچگاه نتوانست سخن بگويد. تا آمد حرفي بزند بزرگتر هاي ما كه اشتباههات خيلي بيشتر از سنشان كردهبودند جلوي ما را گرفتند و تجاربي را به رخمان كشيدند كه هرگز به كارشان نيامد جز آنكه سپر كنند در برابر ديدگان ما تا راه پيش رو را نبينيم. بيچاره نسل ما. نسلي كه ميخواست به آرزوهاي بزرگش برسد اما فرصت نيافت. شاملو را دوست داشت و كليدر ميخواند و در عين حال هم به مسجد سرك ميكشيد. نسلي كه تمام روزهاي سوزان دهه شصت را ديد و در زير صداي انفجار بمبها شيون در گلو فرو داد و امروز كه نوبت سخن گفتن اش است يا بزرگترهايش نميگذارند يا كساني كه هر شب و نيمه شب در خيابان وليعصر بساط گشت فراهم ميكنند. آخر يكي نيست بگويد كه ما هم متعلق به اين سرزمينيم و دلمان براي اين آب و خاك ميسوزد و خدا در ما هم رسوخ كرده است و ميپرستيمش. آخر يكي نسيت بگويد ما هم فرصت زندگي ميخواهيم و اگر اين خواسته زيادي است پس لااقل مجال مردن بدهيد.
انگار خيليها از همين دوستان ما رفتهاند از اينجا و ديگر نشاني نيست از حرفهاي هر روزشان و در گوشهاي تنها دوباره رو آوردهاند به همان كاغذهاي كاهي و به آرامي در گوشهاي درد دلشان را مينويسند و مثل غريبهاي انگار دور افتادهاند از همه. آنها كه روزي آمدهبودند به اينجا با خودشان عطر شاديآور دوستي آوردهبودند و امروز رفته اند و مدتهاست كه اين خانه ديگر بوي خوش نميدهد انگار.
انگار خيليها از همين دوستان ما رفتهاند از اينجا و ديگر نشاني نيست از حرفهاي هر روزشان و در گوشهاي تنها دوباره رو آوردهاند به همان كاغذهاي كاهي و به آرامي در گوشهاي درد دلشان را مينويسند و مثل غريبهاي انگار دور افتادهاند از همه. آنها كه روزي آمدهبودند به اينجا با خودشان عطر شاديآور دوستي آوردهبودند و امروز رفته اند و مدتهاست كه اين خانه ديگر بوي خوش نميدهد انگار.
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم شهریور ۱۳۸۶ ساعت 23:59 توسط مانی راد
|