يك ترانه جديد بعد از 10 سال

بعد از سال ها دوباره امروز صبح زبانم به شعر باز شد. اما اينبار ترانه‌اي گفتم. در واقع بهانه اين ترانه هم يكي از دوستان خواننده بود كه از مدتها پيش يك ترانه از من خواسته بود و هر بار به بهانه‌اي از زير بارش شانه خالي مي‌كردم. اما امروز صبح به يكباره اين ترانه سروده شد. برايم جالب بود بعد از اين همه سال كه به يك دهه مي‌رسد دوباره خودم را امتحان كنم و ببينم كه وضعيتم چطوره؟ آيا دوباره مي‌تونم شعر بگم يا نه؟ پاسخ روشن اين سوال ترانه زير است و نظرات دوستان.

ترانه رو تو ادامه مطلب بخونيد لطفا.....

ادامه نوشته

بازگشت دوباره

بی انکه بدانم، دوباره سر از این وبلاگ درآورده ام. دوباره قرار است در این درگاه باشم. هر از گاهی چیزی بنویسم. برای شروع دوباره شعری می گذارم از یاسین نمکچیان.

پريدن از اين ارتفاع كه ترس ندارد
چشم هايت را ببند و
هوا را در آغوش بگير
اندوه اين سال ها را به خاطر بسپار و
غروبي كه بر ويرانه هاي زمين رژه مي رود
پريدن از اين ارتفاع كه ترس ندارد
ما دنيا را
افتادن هميشگي برگ ها ديده ايم و
چر خيدن بيهوده مدارهايي بربالاي سر
ما دنيا را
سوتي هاي سيامك خنديديم و
دلتنگي را
زير باراني مسخره به گريه درآمديم
ما دنیا را
چیزی جز سطرهایی دری وری نفهمیدیم

پريدن از اين ارتفاع كه ترس ندارد
مرگ شكل زيباي زندگي است.

شعری از سالهای دور

این جنگل
این رودخانه
این آسفالت
این هم پیاده رو
حالا تا دلت بخواهد خیابان هست
و نوار های ممتدی که ما را تا سر حد گم شدن پیش می برد
فقط نمی دانم 
       نوازش دستانت اگر نبود
            حالا چرا در این همه خیابان 
                من گم شدم...................

شعری دیگر از همان سالها

باران همیشه بین من و تو تکرار میشود و
تو می گویی که سرد ترین فصل سال دستهای تو بود
جاده از خطوط و تنهایی لبریز و
ما دست در دست هم سفر بودیم
"که افق انتهای چشمهای توست"؟
هنوز هم رد پای تو در خیابان شریعتی باقی ست که می گفتم
"چشمانت شعله های جهنم را از سکه می اندازد"

چقدر خندیدی آنروز
چقدر خندیدی!
وقتی که ساعت نداشتیم و
تا رفتن همیشه چند دقیقه وقت مانده بود
اما قهوه ها که سرد می شدند تو می رفتی
حالا هر وقت که ساعت می پرسم چند دقیقه به تو مانده است

وقتی که
چشمانت شعله های جهنم را از سکه بیاندازد
باران به رد پای تو نخواهد رسید و
من همیشه
               همیشه
                         دیر می کنم

شعری از سالهای دور

تو را آفتاب می خوانند

تو را ماه

با غروب ماه، آفتاب بر می آید و

با غروب آفتاب ‌، ماه

با غروب تو

آه ...................