خدا آسمان تهران را از یاد برده است
یک زن که در سواحل پولاد می دوید
فریاد زد خدا خدا خدا
تو چرا آسمان تهران را از یاد برده ای
دف صورت طلایی ماه تمام را از آسمان به زن ایثار کرد.
دوباره بهار تهران از راه می رسد بی آنکه بداند این فصل بدترین فصل سال است برای من. آنهم در هوای خاکستری این شهر بی رنگ.
قرار است که سال ۸۷ شروع شود. بی اجازه ای از کسی. بی سخنی با کسی و بی خنده ای به کسی.
بی رحم تر از تمام آنچه که تا کنون بر ما گذشته است. نمی دانم در سالی که پیش روست چه کار مهمی دارم که انجام دهم. اما عجیب نیست. درست چندماه بعدتر مطابق این روزها هر از چندگاهی چیزی می نویسم در این پنجره کذایی و این روزها هم بدون خاطره ای شکوه مند می روند و بیهوده می خندم به چیزهای بی معنا و دوباره زندگی مثل حالا بی هیچ بهانه ای ادامه می یابد و ادامه می یابد.
هوای این شهر خاکستری، این روزها رنگ و بوی بهار را گرفته. خورشید رمق پیدا کرده و با زور بیشتری خودش را بر سر این شهر می آورد و می تابد. اما نشانی از رمق در میان ساکنان این شهر افسرده نیست.
این شاید آخرین یادداشت سال ۸۶ باشد که در آن اینگونه دلتنگی می کنم. به تمام روزهای رفته. به تمام رونق از دست رفته و به تمام حس هایی که عمیق نیست.
من زیر این آسمان بی رنگ و پردود و خاکستر، در این شهر آهن و زباله دلم می گیرد و صدایی برایم نمانده تا کمی فریاد کنم.
فریاد زد خدا خدا خدا
تو چرا آسمان تهران را از یاد برده ای
دف صورت طلایی ماه تمام را از آسمان به زن ایثار کرد.
دوباره بهار تهران از راه می رسد بی آنکه بداند این فصل بدترین فصل سال است برای من. آنهم در هوای خاکستری این شهر بی رنگ.
قرار است که سال ۸۷ شروع شود. بی اجازه ای از کسی. بی سخنی با کسی و بی خنده ای به کسی.
بی رحم تر از تمام آنچه که تا کنون بر ما گذشته است. نمی دانم در سالی که پیش روست چه کار مهمی دارم که انجام دهم. اما عجیب نیست. درست چندماه بعدتر مطابق این روزها هر از چندگاهی چیزی می نویسم در این پنجره کذایی و این روزها هم بدون خاطره ای شکوه مند می روند و بیهوده می خندم به چیزهای بی معنا و دوباره زندگی مثل حالا بی هیچ بهانه ای ادامه می یابد و ادامه می یابد.
هوای این شهر خاکستری، این روزها رنگ و بوی بهار را گرفته. خورشید رمق پیدا کرده و با زور بیشتری خودش را بر سر این شهر می آورد و می تابد. اما نشانی از رمق در میان ساکنان این شهر افسرده نیست.
این شاید آخرین یادداشت سال ۸۶ باشد که در آن اینگونه دلتنگی می کنم. به تمام روزهای رفته. به تمام رونق از دست رفته و به تمام حس هایی که عمیق نیست.
من زیر این آسمان بی رنگ و پردود و خاکستر، در این شهر آهن و زباله دلم می گیرد و صدایی برایم نمانده تا کمی فریاد کنم.
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام بهمن ۱۳۸۶ ساعت 19:59 توسط مانی راد
|