این روزهای بی بهانه
بی بهانه در این کوچه راه می روم. بی صدای خنده ای. این روزها مرا به هیچ کجا می برند. مرا به خانه ای متروک در انتهای کویر. من هنوز راه می روم. درست مثل تمامی دوستانم. درست مثل تمام کسانی که زنده اند.
هیچ چیز مثل این روزها در من بیهوده نیست. این روزها مثل حبابی ترد، در آسمان بلند می شود و بدون حرکت دستی حتی می شکند. و من چقدر دلم می خواهد در این روزها همان مفهوم عمیق هیچ کس باشم.
بهانه ای نیست تا مرا با خود ببرد. نه نسیمی می آید از جایی و نه گرمای طاقت فرسای خورشیدی به جا مانده. این روزها سترون است. بی برگی، شاخه ای.
بیهودگی در من آویخته است. حس بی انتهایی از تهی. چقدر دلم هیچ چیز نمی خواهد. چقدر دلم خالی است از خواستن های کودکانه و یا اشتیاق بودن.
از چه بنویسم. پاسخی که می توانم به دوستانم بدهم این است. از چه بنویسم. روز اول اشتباه کردم این پنجره را باز کردم. حالا من مانده ام و امیدهایی که اصلا ندارم. بوی مرگ می دهد این روزها. بوی ماندگی. بوی سکون. ای کاش این روزها تمام شود و آفتاب را ببینم.
هیچ چیز مثل این روزها در من بیهوده نیست. این روزها مثل حبابی ترد، در آسمان بلند می شود و بدون حرکت دستی حتی می شکند. و من چقدر دلم می خواهد در این روزها همان مفهوم عمیق هیچ کس باشم.
بهانه ای نیست تا مرا با خود ببرد. نه نسیمی می آید از جایی و نه گرمای طاقت فرسای خورشیدی به جا مانده. این روزها سترون است. بی برگی، شاخه ای.
بیهودگی در من آویخته است. حس بی انتهایی از تهی. چقدر دلم هیچ چیز نمی خواهد. چقدر دلم خالی است از خواستن های کودکانه و یا اشتیاق بودن.
از چه بنویسم. پاسخی که می توانم به دوستانم بدهم این است. از چه بنویسم. روز اول اشتباه کردم این پنجره را باز کردم. حالا من مانده ام و امیدهایی که اصلا ندارم. بوی مرگ می دهد این روزها. بوی ماندگی. بوی سکون. ای کاش این روزها تمام شود و آفتاب را ببینم.
+ نوشته شده در یکشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۸۷ ساعت 20:18 توسط مانی راد
|