امروز روز زن است. هنگامی که رفتم سر کار، تعجب کردم. روی میز ما یک شاخه گل بود. البته اشتباه نکنید. برای من نیاورده بودند. برای همکارم مهرداد مشایخی هم نیاورده بودند. توی روزنامه تنها میزی که با یک شاخه گل تزئین شده بود، میز ما بود. همین یک شاخه گل کافی بود تا حال و هوایم عوض شود و به نحو شگفت انگیزی خوشحال شوم. گاهی اوقات آدم دلش به چه چیزا خوش می شود! از طرفی آفتاب هم بود که هی می رفت پشت ابر و می آمد. حسابی هوای شمال کردم. دلم برای کوچه های پس کوچه های محله مان تنگ شد. یک هو هوای اردیبهشت کردم. اما اینجا کجا و اردیبهشت شهرم کجا؟!
نمی دانم این گل از کجا آمد. نخواستم هم بدانم. فقط هر چند دقیقه به آن زل می زدم و لبخندی حواله اش می کردم و روزم را تا آخر با آن سر کردم.  حال هوای مهرداد هم توی عکس مشخص است. او هم لبخندش را همین جا نقدا تحویل داد تا مشخص شود که یک شاخه گل با آدم چه کار می کند!