با تربیت در روزگاری وحشی

در این بیشه های سنگی
سیاه پوستی خفته را مانم
نیزه بدست
در انتظار شکاری.
آیا در جنگل های روح ناب تو
برای پرنده ای وحشی
که نامش قلب من است
شاخه فروتنی خواهم یافت؟
تو را چون ضریحی
آغشته بوسه ها خواهم کرد
                     -مانند درختی در بهار-
و در میان هر بوسه ام
سپاسگزار و خشنود به آسمان می نگرم
چون گنجشگی که از ظرفی می نوشد.
چهره ام را میان سینه های مهربانت دفن خواهم کرد
و بانگ برخواهم داشت
چونان بادیه نشینی که قبیله اش را می خواند

ای کبوتری که به دیدار من می آیی
و بال هایت به هم گره خورده
بسان روبان دختران دانش آموز
دیگر بس است به کف دستم خیره شدن
و کاویدن به دنبال خطوط عمر و بخت و آینده
تمام خطوط
از حمل جامه دان ها
و افراشتن بادبان ها
در «رویا» محو شده است.
و تو بیهوده می خواهی
از پرونده مدرسه ام
یا دوستان قهوه خانه ام
به راز اندوهم پی ببری
زیرا که اندوهم
بی اصل و نسب است
چون پیاده روها
و مانند جنینی
                    که در فاحشه خانه ای به دنیا آمده است