بغضي در گلو
نميخواهم چيزي بنويسم. نميخواهم سخني بگويم. اما دلم گرفته. دلم. به اندازه مهرباني دستهاي غيرمندانهاي كه نيست. دلم گرفته. به اندازه نگاههاي هميشه جوياي زندگياش كه ديگر نيست. دلم براي تمام مادرانگياش گرفته. در هيچكدام از روزهاي لعنتي لعنتي بيبغض نتركيدهاي از خواب بلند نميشوم و روزي نيست كه نگاه دردمندش را به ياد نياورم. سراسر اين روزهايم پر است از آخرين نگاهش و آخرين كلامش. مادر شبيه بغض نتركيدهاي است در اين روزها كه رهايم نميكند.
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۹ ساعت 16:36 توسط مانی راد
|